jane

غرق رویا
برف

هوا خیلی سرده، برف آروم آروم روی مژه ها و گونه ی سردم میشینه. مردم مهربون شدن با احتیاط از کنار هم رد میشن و لبخند میزنن. کوچه ی پردرخت محل مثل همیشه خلوته و تاریکی هوا احازه نمیده تک برگ های نارنجی خودنمایی کنن و فقط سفیدی غبار مانند برف در هوا موج میزنه. دست هایم را در دو طرف بدنم به حالت تعادل میگیرم تا روی برف لیز نخورم. تو رویای شیرین فرو میرم و ته کوچه کسی رو تصور میکنم که منتظر منه... سرمو تکون میدم و لبخند میزنم..من فقط دخترم و رویاهای تمام ناشدنی. و سایه از دور محو میشه. حتی سرمای برف هم که استخوان هامو به لرزه در آورده نمیتونه مانع فکر کردن به تو بشه...برو میزارم بری.آره هبچوفت نیومدی ولی تو قلب کوچیکم یه قصر حبابی ساختی..همه چی که رمان و فیلم نیس یه روزی قلب منم زیر برف و سرما تو همین کوچه یخ میزنه و همیشه تو رویای اینک که یکی دست سردمو تو دستاش بگیره و تو نیستی.

                       

+نوشته شده در شنبه 15 / 11 / 1392برچسب:,ساعت1:33توسط jane |
آرزوی کودکی

یادش به خیر آنقدر بی پروا به دنبال ماه آسمان در حیاط کوچک خانه میدویدم تا از ماه جلو بزنم ، حتی گاهی زمین میخوردم اما هر بار قوی تر از جا بلند میشدم ، چون یک هدف داشتم : رسیدن به ماه. غافل از آنکه حقه ی کوچک خدا بود که ماه سریعتر از من بدود . بار ها تلاش کردم به امید آنکه در زمان استراحت ماه از او جلو بزنم ولی ماه همیشه بیدار بود. حتی وقتی که خواب بود ، من او را به چشم نمی دیدم و در نتیجه مسابقه ای نبود که من در آن برنده باشم. یکی از آرزو های کودکی رسیدن به ماه بود که تا زمان پیری ادامه دارد ولی امید وارم حداقل لحظه ی وصال، از ماه جلو بزنم.

امضا : بنده ی کوچکت که همیشه امیدوار است.

+نوشته شده در شنبه 5 / 6 / 1392برچسب:,ساعت1:12توسط jane |
گاهی

گاهی در فکرم که بودنت پس از نبودنت موثر است یا نه؟

+نوشته شده در چهار شنبه 21 / 5 / 1392برچسب:,ساعت15:25توسط jane |
تولد در باران

خوشا به حال آنان که در باران متولد شدند و جزئی از باران هستند و این نعمت بزرگ و بسی زیبای الهی را همیشه همراه خود دارند.

ای کاش من هم در جویباری متولد میشدم و وجودم سازنده ی رودر بزرگ بود.ای کاش باران تا ابد ببارد ، آنقدر ببارد تا دیگر غمی برای بارش نداشته باشد.

بارانم ببار

ببار ، برایم ببار

برای ما ببار

برای زمین ببار

برای گیاهان ببار

برای درختان ببار

برای محبت ببار

برای عشق و دوستی ببار

ببار ، ببار

تا ابد ببار

          

 

+نوشته شده در سه شنبه 5 / 3 / 1392برچسب:,ساعت17:38توسط jane |
باران من

اسم کودکم را باران خواهم گذاشت که تا ابد تنها دلیل من برای زندگی باشد .

به کودکم را ه رفتن یاد میدهم . به او رسم انسان بودم یاد میدهم.به او زندگی کردن یاد میدهم. به او باریدن یاد میدهم . به او خندیدن یاد میدهم . به او طعم زندگی چشیدن یاد میدهم. به کودکم عشق ورزیدن یاد میدهم ، گذشت یاد میدهم . به کودکم پاک بودن یاد میدهم . به او نفس کشیدن یاد میدهم.

دوست دارم بارانم مظهر عشق باشد تا هر که او را بینددلش به درد آید و راه زندگی در پیش گیرد.

دوست دارم بارانم همیشه مثل باران پاک و زیبا و آرامش بخش باشد

            

+نوشته شده در سه شنبه 5 / 3 / 1392برچسب:,ساعت17:28توسط jane |
یاس تنها

باد تندی شاخه های درختان را به شدت تکان میدهد

هوا سرد شده ولی باران نمیبارد

ما همان انسان های قبلی هستیم فقط کمی در میان کلمات پیچیده اسیر شده ایم

خورشید همان خورشید است فقط کمی خسیس شده

jane همان jane است فقط رویای تازه پیدا کرده

 

+نوشته شده در پنج شنبه 5 / 2 / 1392برچسب:,ساعت15:37توسط jane |

مغازه کتاب فروشی مانند همیشه باز بود . مادری با دختر کوچشداخل مغازه شدندو برای خرید کتاب قصه به انتهای مغازه رفتند . دخترک به سمت من آمد کتابی را که در قفسه ی پشت سر من بود برداشت ومن خیره به آویزی که دخترک کوچک بر گردن داشت نگاه میکردم و.به فکری عمیق فرو رفتم......

دخترک آویزی از ماهی بر گردن داشت .ماهی زنده در محفظه ی کوچک پلاستیکی به شکل قلب اسیر بود و با اکسیژن فشرده شده فقط سه ماه فرصت زندگی داشت.او از میان آبها آمده بود تا دخترک برای نود روز سعادتمند تر زندگی کند.ماهی بی گناه هیچ چیز از دنیای بیرون نمیدانست. ماهی با خودش خوشبختی آورده بود و مخترع گردنبند به بهای بدبختی و مرگ او چنین چیزی را باعث شده بود.دریا اما ماهی هایش را شمرد ،یکی از ماهیهایش کم شده بود. خدا طغیان را به آب آموختتا گاهی عدالت را به آدمی متذکر شود. دریا طوفانی شد گویی برای ماهی از دست رفته ی کوچکش اشک می ریخت.آدم هایی هستند که کارشان بررسی علل حوادث غیر مترقبه طبیعی از جمله دریاهاست . آنها با عینک های ته استکانی و کتاب های قطور و دستگاه های مجهز سال هاست که مشغول به کارند بی آنکه فریاد ماهی و آب را بفهمند.هر بار که انسان ها به درو آب میروند خساراتی بر جای میگذارند و هیچوقت صدای صدف و مرجان ها را که فریاد میزنند ماهی را نبرید  او هنوز دوست دارد زندگی کند را نمی شنوند صدف بارها فریاد می زند مروارید نزد من است به ماهی کوچک کاری نداشته باش .اما مخترع گردنبند هیچ گاه صدایش را نشنید .درست همچون دانشمندی که هیچ وقت اشک ماهی را ندید و اخم اقیانوس را باور نکرد.او نمی فهمد که فرشته ی نگه دارنده ی باد دوست دریاست و اگر کسی حق ماهی را پایمال کند  آنها تاوانش را با زبان سیل و سونامی به انسان یاد آور می شوند.

+نوشته شده در دو شنبه 9 / 2 / 1391برچسب:,ساعت15:38توسط jane |
بدو

دوست داشتم زندگی مسیری صاف و بی پیچ و خم بود که انتهایش معلوم نبود و من تا ابد در آن میدویدم و جاودانه میشدم .

 من عاشق دویدن هستم . روزی آنقدر میدوم تا به افق رسم.

 ای کاش آرزو هایم مثل یک مسابقه ی دو بود تا من با نهایت سرعت میدویدم تا بهشون برسم.

 سرعت.....................

+نوشته شده در دو شنبه 9 / 2 / 1391برچسب:,ساعت15:23توسط jane |
jane

نام: jane

شهرت: jane

تاریخ تولد: 14/8/1995

محل تولد: باران

توانایی ها: نقاشی و طراحی و شعر گفتن و گیتار و والیبال و فیزیک.

علاقه ها : فیلم دیدن و دویدن و خیال بافی

کار های در دست انجام: راه انداختن دوباره وبلاگ و شروعی دوباره

    

                            

+نوشته شده در جمعه 30 / 1 / 1391برچسب:,ساعت16:21توسط jane |